همچو پروانه، آزاد وبی با موضوع آزاد (بیشتر طنز)
| ||
چشمام رو که باز کردم توی پارکی که رو به روی خونه ی خالم بود، لای چمن ها افتاده بودم. هیچی یادم نمیاد هیچی. ساعتم رو نگاه کردم: 23:5 ترسیده بودم. گشنم بود. سرم درد میکرد. اصلا همه ی بدنم درد میکرد...
از اولین کسی که دیدم پرسیدم: _ببخشید خانوم من اینجا چیکار میکنم؟؟؟ اونم باحالتی که انگار یه جن دیده برگشت و گفت: _من چه میدونم. ببینم تو حالت خوبه؟؟ _اوه، آره آره من خوبم شما چطوری؟؟؟؟ بلند شدم و مانتو و شلوارمو تکوندم و رفتم به طرف خونه ی خالم. زنگ رو به صدا در آوردم: _بله بفرمایید؟ _سلام خاله. فرشته هستم. _اوا؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟ مامان بابات هم هستن؟ البته مامان بابات که هلندن. خودت اومدی؟ مگه آدرس مارو بلد بودی؟؟؟ _میشه جواب این سوال هارو تو خونتون بدم؟؟ _اوه ببخشید خاله بفرما تو... خب این قسمت تموم شد...امید وارم راضی باشید...
[ شنبه 25 مرداد 1393 ] [ 19:14 ] [ مهدیه بانو ]
|